بالا پریدن

درباره نویسنده

نویسنده، مردی است مسعود نام که از ذکر نام خانوادگی اش، برای حفظ اندک نانی که سر سفره خانواده اش می گذارد پرهیز میکند. او معتقد است همان مسعود ماندن و نام دروغین نگفتن، بهتر از دروغ گویی است که امروز جامعه ما را به لجن کشیده است.

نویسنده، دانش آموخته یک رشته فنی از دوتا از بهترین دانشگاه های ایران است. سی سال دارد و متأهل است. هنوز فرزندی ندارد. به لحاظ سیاسی، اصلاح طلب و عموماً مخالف ادامه وضعیت موجود است. شغلی دولتی دارد با درآمدی متوسط، ولی با توجه به شرایط موجود، حرکت با چراغ خاموش را ترجیح می دهد. اگرچه زبان سرخش، تا کنون چند بار سر «سبزش» را فنا داده است.

با او مکاتبه کنید. بی جوابتان نمی گذارد.

9 دیدگاه »

  1. سلام .
    شناختمتون. يعني يه جورايي همون موقع كه اومدين و اونجوري نظر داده بودين حدس زدم كه شما باشين.

    دیدگاه توسط غــــــزل — آوریل 1, 2010 @ 19:04 | پاسخ

  2. سلام مسعود جان چرا پس ایران موندی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    دیدگاه توسط aphrodit — آوریل 16, 2010 @ 19:18 | پاسخ

  3. جناب آقای مسعود

    سلام
    من از روی کامنت هایی که در وبلاگ «دویدن در میدان مین» میگذارید با وبلاگتون آشنا شدم.و چقدر خدا رو شکر میکنم هنوز هم توی نسل جوونمون هستند آدمهایی که پاکی و زلالیت روحشون بتونه به قلب آدم آرامش بده و کمی فشار روزمره زندگی رو کم کنه.امروز فرصتی بود که قسمت عمده ای از مطالب وبلاگتون رو مطالعه کنم.بینهایت خوب بود.
    ببخشید که با اسمی کارتونی و غیر واقعی مینویسم .من هم مثل شما شغلی دارم که خیلی راحت نمیتونم با اسم خودم بنویسم و اگه با اسم خودم بنویسم باید خیلی از چیزها رو ننویسم که نمیخوام اینکارو بکنم .میخوام راحت باشم و حداقل اینجا راحت بنویسم.. به هرحال عذر خواهی میکنم ازتون

    خوشحالم توی این روزگار بد مرام و بد کردار ،افرادی قابل احترام و ارزش مثل جنابعالی و وحید خان آهنگر (دویدن در میدان مین) پیدا میشه.

    پیشاپیش روزتون مبارک .امیدوارم پربرکت و شاد باشه براتون

    یک نکته:توی یکی از نوشته هاتون فرموده بودید که همسر محترم کوچولویی را به امانت دارن .من توی وبلاگ وحید خان هم نوشته بودم ،من ماما هستم .اگر فرمایشی داشتین خوشحال میشم با سواد اندکم به شما زوج بزرگوار کمکی بکنم .البته میدونم که دوستانی بهتر از برگ درخت ،در کنارتون هستن. این رو به عنوان یک وظیفه عرض کردم.

    وقتتون به خیر
    یاعلی

    دیدگاه توسط seed — جون 25, 2010 @ 10:29 | پاسخ

    • شما لطف دارید و شرمنده ام می کنید. من هم به اقتضای کشوری که متولد شده ام اهل تظاهر هستم. گاهی دروغ می گویم، ولی به تمام نوشته هایم معتقدم و اصلاً آن قدر وقت خالی ندارم که در مورد چیزهایی که اعتقاد ندارم دروغ نگاری کنم.
      باز هم شرمنده شدم از خواندن کامنت. این وحید آهنگر اعجوبه است. دیوانه است. قلمش سحر انگیز است. نمی دانم چه کار می کند با این کلمات. دیوانه خواندنش هستم. افسوس که با چهارده ساعت کار در روز، برای خوابیدن هم وقت ندارم چه رسد به وبلاگ خوانی. شما به جای من بخوانیدش و از زبان من ستایشش کنید.
      گفتید که ماما هستید؟ چه شغل معرکه ای! متولد می کنید. «تکوین» را به چشم می بینید. من تحمل این همه پیچیدگی را در زمینه تخصصی جنین و مادر ندارم. کلافه می شوم از این همه اعجاز… ولی شغل، معرکه است. ای کاش درک می کردید احساس کسی را که آرزوی متولد کردن داشت و نشد آن چه می خواست. ولی خوب، فرصت زیادی نیست برای افسوس خوردن.
      راستی شما راهکاری ندارید برای پدری که کودک و مادرش را دوست دارد، ولی چهارده ساعت کار در شبانه روز، رمقش را بریده؟

      دیدگاه توسط مسعود — ژوئیه 8, 2010 @ 23:17 | پاسخ

  4. سلام
    مرسی از لطفی که به شغل من دارید.قبول دارم . این شغل معرکه است ،زیرا انسان جای پای خداوند و قدرت دست او را در تکوین»یک سلول «،تکرار میکنم» یک سلول» به موجود زنده ای به نام نوزاد به طور واضح میبیند. 6 واحد جنین شناسی که پاس کردم ،از هر کلاس خداشناسی بالاتر بود و ایمانی قویتر از هر کلاس درس اعتقادی به من داد.زمانبدی ،پیچیدگی ،کنترل و … این پروژه را قهارترین مدیران پروژه نمیتوانند حتی روی کاغذ طرح ریزی کنند .اگر فرصتی داشتید کتاب جنین شناسی لانگمن ،را ورقی بزنید.بسیار زیباست.

    در مورد درک احساس «کسی که آرزوی متولد کردن داشت و نشد» ، من دقیقا درک نخواهم کرد چون هیچ وقت ازدواج نکرده ام ،هیچ وقت چشم به راه کودکی نبوده ام ؛ولی به واسطه ترددی که در یکی از مراکز درمان ناباروری تهران دارم ،به چشم دیده ام سردرگمی،افسردگی ،و حس بد این عزیزان رو؛ که گاهی کار به جایی میرسد که جلوگیری از سرازیر شدن اشک برایم بسیار دشوار است.

    و در مورد سوال اخرتان باید عرض کنم تنها یک راه وجود دارد .عشق ،عشق و عشق.تا جایی که میتوانید به همسر و فرزندتان محبت کنید .شاید باورتون نشه ولی همین که همسر محترمتون ،ببیند که اولین کار جنابعالی پس از رسیدن به منزل در آغوش گرفتن و بوسیدن خود ایشون و بعد نوزاد کوچولویتان است ، همین که بوسه شما رو حس کنن وهمین که گرمای دست شما رو حس کردن ، مطمئن باشید که درصد زیادی از خستگی روز و فشار روانی زیادی که رو که نگهداری از یک کودک نوزاد دارد را از تن به در میکنند.قسمت عمده ای از نیاز عاطفی ایشون با همین روش به ظاهر ساده تامین خواهد شد.به هرحال شرایط بسیار سختی است.14 ساعت کار روزانه،حتی اگر کاری مانند این باشد که در طی 14 ساعت تعدادی حوری و پری از جلوی آدم رژه بروند ،هم خسته کننده است چه برسد به کار پردردسری که جنابعالی دارین و گرفتاریها ومسائل حاشیه ای کار که همه به نوعی با آن دست به گریبانیم فراوانند.

    به هرحال برای شما و خانواده محترمتان از درگاه خداوند متعال شادی بی پایان ،شادی بی پایان ،شادی بی پایان خواستارم.

    هر زمان که فرمایشی داشتین در خدمت هستم.در صورتیکه صلاح دونستید میتونید این پست رو خصوصی نگه دارین .عدم انتشار یا انتشار این متن برای من مساله ای ندارد.بسته به نظر خود جنابعالی است

    در پناه خدا باشید و ببخشید که بسیار طولانی نوشتم

    دیدگاه توسط خون جگر — ژوئیه 9, 2010 @ 00:29 | پاسخ

    • عاشق آدم هایی مثل خودم هستم که توانایی ابراز ذهنیاتشان را در کلمات معدود ندارند (یکی هم مثل این ویدا هست که بعضی وقت ها Unzip کردن مفهوم جملاتش، نیم کیلو فسفر می سوزاند!). خودم را می گویم Seed عزیز؛ کسی که آرزوی متولد کردن داشت و نشد. نمی دانم چه مغز خری به خوردم داده بودند که در دوره دبیرستان از زیست شناسی و هم دوره ای های جدا شدۀ تجربی رفته و هر چیز درست و درمانی که به پزشکی مربوط می شد فراری شدم. فراری؛ نه متنفر، کما اینکه از دوم یا سوم راهنمایی با سواد اندک طب داخلی هاریسون را از کتابخانه قرض می گرفتم و می خواندم. به جرأت می توانم بگویم که در آن زمان فرق مکانیزم عمل هورمون ها و آزاد کننده ها را می دانستم و ساز و کار جذب چربی در ایلئوم را – هر چند ناقص – درک کرده بودم. دوره راهنمایی بود که می بایست مرا به رشته دلخواهم هدایت کند … و نشد. از دوره راهنمایی چیز زیادی به جز چندین ضربه سهمگین با شیلنگ به کف دست ها و یکی دو کشیده آبدار از دبیران محترم (که با احترام دست و پای همه ایشان را می بوسم) به یاد ندارم. این ها را بگذار کنار این که تا آن زمان دوبار دانش آموز نومنه کشوری شده بودم و حتی از وزیر آموزش پرورش لوح تقدیر گرفتم.
      بگذریم. بعد ها رشته ای فنی خواندم در دانشگاه و به توسل به دانشجویان پزشکی ادامه دادم تا اینکه سر از مکانیزم های یادگیری در بافت های عصبی و مدل سازی ریاضی آن (Artificial Neural Networks) در آوردم. به عنوان یک مهندس که اندکی بیش از سایر مهندسان از پزشکی می داند، فرآیند تکوین رویان در درون مادر را فراتر از معجزه می دانم. حسرت من از عدم توانایی در درک عمیق تر واکنش های شگفت انگیز حیاتی است. من هستم که آرزوی متولد کردن یا درمان یک سیستم حیاتی هوشمند را هیچ گاه برآورده شده نخواهم دید. من یک طراح هستم که ماشین می سازد و نه آدم، ماشینی که انتهای آن پسرک روباتی «هوش مصنوعی» اسپیلبرگ است، بدون این که دنبال مادرش بگردد.
      از توصیه مهربانانه ات سپاسگزار و البته خوشحالم. این یک توصیه شعاری نیست. اعتقاد دارم که صد در صد عملی است، البته برای مامان بچه نه خودش. ابهام بنده در خصوص بچه ای است که طبیعتاً نباید با یک مامان یا بابا بزرگ شود. او به هر دو احتیاج دارد و اینجاست که پدر مزبور کم رنگ ترین حضور فیزیکی و عاطفی را دارد. قطعاً این نارواست و از انصاف به دور.
      از محبتت متشکرم. ای کاش این کامنت های طولانی زیبا را باز هم ببینم.

      دیدگاه توسط مسعود — ژوئیه 19, 2010 @ 22:08 | پاسخ

  5. مسعود خان
    سلام

    وفتتون به خیر .خیلی هیجان زده شدم وقتی متوجه شدم شما از علم پزشکی هم سر رشته دارید.شما به عنوان یک مهندس خیلی بیشتراز» به عنوان یک مهندس که اندکی بیش از سایر مهندسان از پزشکی می داند» ازعلم پزشکی میدانید.اینو مطمئن باشید.دانش و اطلاعات شما در زمینه » مکانیزمهای یادگیری در بافت های عصبی و مدل سازی ریاضی آن (Artificial Neural Networks) » خیلی جالب بود.اصولا آدمهایی که تک قطبی نیستند برای من بسیار قابل احترام هستند.و دلیل دیگری برای ستودن جنابعالی به لیست قبلی من اضافه شد.

    این سردگمی زمان انتخاب رشته رو که فرمودین برای خود من کاملا ملموس بود.شاید باورتون نشه من تا سال چهارم دبیرستان رشته ریاضی در یکی از بهترین مدارس تهران میخوندم وبعد سال چهارم تغییر رشته دادم و رفتم تجربی .ولی بااین حال ،همون سال در امتحان ورودی دانشگاه آزاد مهندسی بسیار خوبی در یکی از بهترین واحدهای تهران قبول شدم؛ ولی به دلیل عشقی که به کارهای حوزه درمان داشتم ،بیخیال مهندسی شدم و رفتم دنبال درمان و بعدش هم برای ارشد رفتم سراغ حوزه دیگری که هیچ ربطی به رشته دبیرستان و دانشگاه نداشت. ازاون جالب تر اینکه مطالعات آزادم هم هیچ ربطی به هیچ یک از این فیلدها نداره.شاید به خاطر همین هم هست که آدمهای چند بعدی رو بسیار قبول دارم.
    من با وجود دانش بسیار کمی که دارم میدانم که موضوعی که جنابعالی روی آن مطالعه وتحقیق میکنید بسیار پیچیده است.امیدوارم روزی شاهد خبرهای شگفت انگیزی از مطالعات حضرتعالی دراین زمینه باشم.

    در مورد کوچولوی نازنینتون هم ،باید عرض کنم که موضوعی که میفرمایید متاسفانه امروزه مبتلابه اکثر خانواده شده است .در تمام دنیا .بازهم جای شکرش باقیه که این نازنین حداقل آغوش مادر را 24 ساعته دارد.تعداد زیادی از همکاران خود من بعد از 14 ساعت کار روزانه به منزل میرسند و تازه شروع به ایفای نقش مادر میکنند که من تصور میکنم کاریست نشدنی.این مشکل رو شاید بشه تنها با محبت و ارتباط قوی ، کمرنگ کرد.وقتی ارتباط قوی با کوچولوی دلبندتون داشته باشین ،ساعت های نبودن شما براش شاید دلتنگ کننده باشه ولی این ارتباط قوی میتونه دلگرمی لازم رو به ایشون بده.
    توصیه ام در مورد مادر بزرگوار کوچولوتون همچنان باقیست.خیلی خوب حمایتشون کنید و از طرفی هم اجازه بدین ایشون هم شما رو ساپورت کنن.ارتباط قوی شما (منظورم ارتباط قوی عاطفی بین مادر و پدر است) میتواند ساپورت عاطفی بسیار خوبی برای کوچولوتون باشد.

    مسعود خان
    نمیدونم چرا ولی هرچه سعی میکنم که کوتاه بنویسم ،موفق نمیشوم .شاید بزرگواری جنابعالی در مطالعه متن طولانی من ،باعث شده که کمی جسور باشم در نوشتن .
    به هر حال بازهم عذرخواهی میکنم بابت این متنهای طولانی و احتمالا نه چندان مفید.

    شاد و پیروز باشید

    دیدگاه توسط خون جگر — ژوئیه 23, 2010 @ 23:01 | پاسخ

    • عشق می کنم با کامنت طولانی. انگار بیشتر به من احترام گذاشته اند. این دقیقاً یعنی کسی هست که وقت نازنینش را بیشتر اختصاص می دهد به من و طبیعتاً لذت اساسی می برم.
      من موجودی تک قطبی نیستم و این موضوع در فعالیت های حرفه ای برایم دردسرساز شده است. جماعت غیر ایرانی متمدن از اصل موضوع با خبرند و می دانند که بهتر است به جای «اقیانوسی از علم به عمق یک میلیمتر» بودن، یک «چاه عمیق سیصد متری با قطر دهانه یک متر» باشند. وقت، انرژی و توان همه آدم ها محدود است. شاید بهتر می بود که متخصص «طراحی گُرده چرخ دنده با روش های شبیه سازی عددی» می بودم تا یک مهندس مکانیک، برق و مواد، پزشک عمومی تجربی (با تخصص داخلی و فلوی بیماری های التهابی اتو ایمیون روده بزرگ)، روزنامه نگار، عکاس آماتور، ماهیگیر ناکام، مشاور خانواده و هزار تا حرفه و تجربه دیگر که در هیچ یک از آن ها سرآمد نیستم.
      ای کاش بتوانم توصیه هایت راجع به خانواده کوچکم را اجرا کنم. من به معجزه ابراز محبت در زندگی اعتقاد دارم و ابزارهایش را به طرز گسترده ای به کار می بندم. اما امروز بیش از هر زمان دیگری در اندیشه آینده کودکم هستم. خیلی درگیر نقل قولت از آن فیلسوف گمنام شده ام که «بزرگترین جبری که بشر با آن دست به گریبان است، این نیست که زن یا مرد، زیبا یا زشت، نابغه یا کودن، و … باشد، این است که کجای این دنیا به دنیا می آید و این واقعا بزرگترین جبر بشر است.»
      آیا کودک من در بدترین شرایط متولد می شود؟

      دیدگاه توسط مسعود — ژوئیه 27, 2010 @ 01:18 | پاسخ

      • مسعود عزیز
        سلام
        مطمئن باش ،کودکی که پدری مثل شما داره ،مسلما در بدترین شرایط متولد نخواهد شد. این که مثل روز روشنه.
        اون قسمت جبر قضیه وسرنوشت برای ما اتفاق افتاده .ما دیگه اینجا دنیا آمده ایم .دیگه اینکه چطوری ،تاثیر این جبر رو روی آرزوهامون کمرنگ کنیم بستگی به خیلی چیزها داره .امیدوارم همه ما ،خسته نشیم از به دنبال رویاها رفتن .

        شاد و پیروز باشید

        دیدگاه توسط خون جگر — ژوئیه 30, 2010 @ 15:45


RSS feed for comments on this post. TrackBack URI

بیان دیدگاه